آدمای زیادی درباره استراتژی صحبت کردن اما فصل مشترک همه تعریفاشون در همه حوزهها اینه که یه استراتژی خوب باید چندتا عامل اصلی داشته باشه؛ اول اینکه منسجم باشه، دوم اینکه همه افراد تیم رو درگیر و هماهنگ کنه و دست آخر اینکه با سیاست و پشت گرمی به منابع، درست تعریف بشه. حالا این استراتژی خواه در زندگی روزمره ما باشه و خواه در محیط کسب و کار و حتی در میدان جنگ، محکوم به پیروزیه!
اما جالبه که بارها دیدم که افراد، با خلاقیت و ترسیم هدفهای متنوع از اون انسجامی که در کار بهش نیاز دارن فاصلهی اساسی میگیرن. مثلاً یادمه که یه تیم جوان برای ارائه پروژهشون پیش ما اومده بودن و میخواستن که روی سایت فروشی که طراحی کرده بودن، سرمایهگذاری کنیم؛ وقتی ازشون پرسیدیم قراره روی این سایت چی بفروشید اونا گفتند همه چی!
پرسیدم یعنی از FMCG میفروشید تا ماشین؟ اونا جوابشون مثبت بود.
این نشون میده که هیچ انسجامی در اون کاری که براش برنامهریزی کرده بودند، وجود نداشت و به عقیده من این یکی از بزرگترین اشتباهات در عالم کسبو کار و حتی زندگیه! شما نمیتونید با یه دست چندتا هندونهی بزرگ بردارید و دست آخر انتظار داشته باشید که بیدردسر و عیب و نقص به مقصد برسید.
استراتژی خوب بهتون فقط بایدها رو نمیگه بلکه خیلی وقتها نبایدها رو گوشزد میکنه!
مثال معروف دیگهش ماجرای شرکت اپل و استیو جابزه.
وقتی اعضای هیئت مدیره اپل در سال 1985 با یه سناریوی از پیش تعریف شده علیه استیو کودتا کردن و اونو از شرکت خودش بیرون انداختن، اپل هر سال محصولات متنوعتری تولید کرد. اونا انقدر محصولات متنوع تولید کردن که تمرکزشون رو از بازار و رقیب اصلی به کلی از دست دادن تا جایی که مایکروسافت با سیستم عامل ویندوز عملاً سیب گاز زده امریکایی رو به مرز ورشکستگی و نابودی کشوند.
هیئت مدیره اپل دوباره دست به دامن استیو شدند تا اونا رو از نابودی نجات بده. استیو جابز برگشت و با سیاست سادهسازی تمرکز شرکت رو فقط به تولید یه مدل لپتاپ محدود کرد. امروز دیگه شکی نیست که اپل به اوج قله موفقیت در کسبوکار خودش رسیده.
پس داشتن هدفهای متنوع و متناقض و تخصیص منابع به این هدفهای بیربط فقط ما رو از هدف اصلیمون دور میکنه.
اگه میخواید وارد یه کسبوکار تازه بشید اول بپرسید که رهبر اون حوزه یا رقیب اصلی شما کیه و چطور تونسته به اون جایگاه برسه؟ بعد روی نقاط قوتی که دارید تمرکز کنید و واقعا تمرکز کنید!!!